سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای آدمی زشت است که عملش از دانشش کمتر باشد و کردارش به گفتارش نرسد . [امام علی علیه السلام]
دکتر محمودی شوشتری - حبیبیان

از: غلامحسین حبیبیان :: 84/5/7 :: 6:19 عصر

 

 

جاده بچه های آبادان


 

داستان بدون دخترم هرگز را این بار از زبان نقش اول این داستان دکتر بزرگ محمودی بخوانید


 

دکتر سیدبزرگ محمودی
خیلی از مردم ایران با نام و چهره دکتر سیدبزرگ محمودی اولین بار از طریق فیلم مستند بدون دخترم که در روزهای اخیر از شبکه اول سیما پخش شده آشنا شده اند. این فیلم مستند با کارگردانی فیلم ساز ایرانی الاصل آن تلاش ها و تکاپوی پیرمردی دل شکسته را برای ارتباط برقرار کردن با دخترش مهتاب که سال ها پیش توسط مادرش بتی محمودی ، همسر دکتر محمودی از ایران ربوده شده و اکنون در امریکا اقامت دارد، به تصویر کشیده. سال 1991 وقتی فیلم بدون دخترم هرگز به نمایش درآمد که تصویر عجیب و غیرواقعی از ایرانی ها ترسیم می کرد،نام دکتر محمودی تا مدت ها بر سر زبان ها بود. در میان همه آن هایی که او را می شناسند کم تر کسی است که از گذشته دکتر محمودی با خبر باشد و متن زیر گوشه هایی از سرگذشت پر فراز و نشیب او از زبان خودش است.
جاده امریکایی ها اسم راهی بود که سرزمین مادری ام، اهواز را به خرمشهر می رساند.
این راه را انگلیسی ها در زمان جنگ جهانی دوم، زمانی که ایران را اشغال کرده بودند، ساختند تا
مقیم فنلاند الکسس کورس و با هزینه شبکه تلویزیونی آرته ساخته شده و در از این طریق به شوروی اسلحه و مهمات بفروشند.
برای من به عنوان نوجوانی که در جریان ملی شدن صنعت نفت یکی از کسانی بودم که انگلیسی ها را از پالایشگاه ها به بندر بصره عراق فراری داده بودند و طعم شیرین استقلال را چشیده بودم، شنیدن نام جاده امریکایی ها خیلی سنگین بود.
در همان دوران دبیرستان با خودم عهد کردم در رشته مهندسی راه و ساختمان شرکت کنم و زمانی که فارغ التحصیل شدم جاده ای بسازم و اسم آن را بگذارم جاده بچه های آبادان .
اما برای عملی کردن این تصمیم یک مشکل بزرگ داشتم و آن رشته تحصیلی ام در دبیرستان بود، و تحصیل در رشته علوم طبیعی امکان شرکت در کنکور ریاضی را به من نمی داد.
آن جا بود که یکی از تصمیم های سرنوشت ساز زندگی را گرفتم.
از همان روزی که وارد دبیرستان شده بودم در کنار درس، کار هم می  کردم و از قبل آن توانسته بودم پس انداز خوبی دست و پا کنم.
با همین پشتوانه با یکی از بستگانم در انگلستان مکاتبه کردم و از او خواستم برای تحصیل در رشته مهندسی راه و ساختمان از یکی از دانشگاه های انگلیس برای من پذیرش بگیرد و او این کار را کرد.

تمام پس اندازم را به یک تاجر معتمد دادم تا او علاوه بر این که با پول من تجارت می کند، ماهیانه مقداری از آن را به صورت ارز به انگلستان بفرستد.
در انگلستان بعد از گذراندن یک دوره زبان انگلیسی وارد کالجی در لندن شدم. هنوز یک سال از ورودم نگذشته بود که تاجری که پولم را نزد او به امانت گذاشته بودم برای من نامه نوشت و خبر داد که ورشکسته شده است و تمام پول من هم از دست رفته. واقعا شوکه شده بودم. چند روزی در فکر و خیال راه چاره بودم که شنیدم در امریکا برای کسانی که دانشجو هستند، امکان کار در حین تحصیل وجود دارد. با یکی از دوستانم که در امریکا تحصیل می کرد تماس گرفتم و سال 1961 از انگلیس به امریکا رفتم.
زمانی که به امریکا رسیدم چند هفته ای به شروع سال تحصیلی مانده بود و با راهنمایی یک موسسه کاریابی در یک کارخانه پخت سوپ مشغول به کار شدم. بعد از چند روز به خاطر کار سنگین دچار عارضه ای در ران پایم شدم. وقتی مساله را با رییس کارخانه مطرح کردم من را اخراج کرد، در حالی که اگر من امریکایی بودم مجبور بود هزینه درمانم را بپردازد. بعد در
یک کارخانه کولرسازی مشغول شدم.
در دسامبر 1961 تحصیلاتم را در رشته علوم تربیتی شروع کردم و در کنار درس، کار دانشجویی می کردم. کارهایی مثل تلفنچی، یا نامه رسان و یا مسوول کتابخانه در روزهای یک شنبه. البته چون ایرانی بودم حقوقم از بقیه که تبعه امریکا بودند 30درصد کم تر بود، اما به هر حال هزینه تحصیلم را درمی آوردم. طبق قانون امریکا هر کس در سال اول دانشگاه معدلش
A (معادل 20) باشد از سال دوم بورسیه می شود و شهریه و هزینه غذا و خوابگاه را نباید پرداخت کند. با توجه به نمراتم این قانون شامل حال من هم شد، البته این  جا هم با من با تبعیض برخورد شد و بورس من فقط به شهریه دانشگاه تعلق گرفت.
در طول تحصیلم به دانشجویان سال پایین ریاضی تدریس می کردم. پروفسور وود رییس دپارتمان ریاضی زمانی که علاقه من را به ریاضی دید برای تحصیل در این رشته من را ترغیب کرد و من لیسانس ریاضی را هم گرفتم. در همان سال ها یک اتفاق مهم در جهان، زندگی شخصی من را هم در مسیر دیگری قرار داد و آن زمانی بود که شوروی یوری گاگارین را به عنوان اولین فضانورد به فضا فرستاد و این باعث شد امریکایی ها احساس کنند از رقیب شان شوروی عقب افتاده اند.
در آن موقع رییس جمهور امریکا کندی بود و در یک سخنرانی از امریکایی ها خواهش کرد تا پایان دهه 60 میلادی یک نفر امریکایی را به کره ماه بفرستند. این مساله باعث شد که بعد از تحصیل کردن در رشته هوافضا وارد یک شرکت وابسته به ناسا در شیکاگو شوم. ابتدا تحقیق می کردم و بعد قطعه می ساختم و بعد هم در بخش آزمایشگاه کار می  کردم. حتی یک قسمت از سفینه فضایی آپولو را خودم با دست های خودم ساختم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم رشته پزشکی بخوانم، اما هزینه دانشگاه سالانه 20 هزار دلار بود و برای آن نیاز به پول زیادی داشتم. به همین خاطر بعد از کار در ناسا که تا ساعت 4 عصر طول می  کشید، برای کار در آشپزخانه یک باشگاه خصوصی به 15 مایلی محل کارم می رفتم و در آن  جا از ساعت 5 عصر تا 11 شب آشپزی می کردم. بعد از تامین هزینه تحصیل وارد دانشگاهی در کانزاس سیتی شدم و مدرک پزشکی عمومی را گرفتم. بعد در دانشگاهی در شهر دیترویت تخصص و فوق تخصص بیهوشی گرفتم.
زمانی که بعد از گذراندن پزشکی عمومی، مشغول طی کردن دوره انترنی در یک بیمارستان بودم با بیماری به نام بتی آشنا شدم که تومور مغزی داشت و من در تیم پزشکی معالج او شرکت داشتم. بعد از معالجه، بتی هر از گاهی به من سر می زد و وقتی فهمید من مسلمانم شروع به مطالعه بر روی اسلام کرد و بعد اسلام آورد و ما در مسجدی در شهر هوستون و توسط روحانی آن مسجد به عقد هم درآمدیم.
ثمره این ازدواج دخترم مهتاب بود. در اوایل ازدواج ما، انقلاب ایران در حال شکل گیری بود و من به حمایت از امام و انقلاب رو آوردم.
عکس امام خمینی (ره) را به دیوار پذیرایی منزلم زدم. با تهیه دستگاه زیراکس، اعلامیه های امام را چاپ می کردم و در اختیار دانشجویان قرار می دادم. حتی یک رادیو موج کوتاه، که در امریکا نایاب بود و از آن برای شنیدن رادیوی کشورهای غیر از امریکا استفاده می شد از ژاپن سفارش دادم و خریدم و اخبار مربوط به ایران را ضبط می کردم. درست در همان زمان سازمان سیا همسرم بتی را به استخدام خود درآورد. من زمانی متوجه این موضوع شدم که سازمان سیا همه افرادی که برای شنیدن اخبار ایران به خانه من می آمدند را از امریکا اخراج کرد. زمانی که جنگ شروع شد بسیاری از متخصصان و پزشکان ایرانی که با پول این مملکت تحصیل کرده بودند از ترس جان به امریکا و کشورهای اروپایی رفتند، اما من تصمیم گرفتم برای خدمت به مردم ایران برگردم.
از اقامت ما در ایران یک سال و نیم می گذشت که یک شب وقتی از کار برمی گشتم متوجه شدم همسرم فرار کرده و دخترم را هم ربوده. تا ماه ها از آن ها بی خبر بودم تا آن که مطلع شدم در امریکا هستند. همسرم بعد از فرار به امریکا با کمک فردی به نام ویلیام هافر کتابی نوشت تحت عنوان بدون دخترم هرگز که سراسر دروغ و تهمت بود به من، فرهنگ ایرانی و مسلمان ها. مثلا در این کتاب گفته شده ایرانی ها سالی یک بار حمام می روند و یا کرم می خورند و ده  ها دروغ دیگر. مدتی بعد هالیوود از روی آن فیلمی ساخت که سال هاست این فیلم به عنوان یک ابزار تبلیغی بر علیه ایران استفاده می شود. در طی این سال هایی که این فیلم ساخته شد هیچ عکس العمل قابل توجهی به آن صورت نگرفت تا این که یک گروه مستندساز فنلاندی به ایران آمدند و از حقایق موجود یک فیلم مستند ساختند.
من وقتی به ایران آمدم تمام هستی ام و موقعیت هایم را تا آن زمان از دست دادم، اما در عوض توفیق خدمت به مردم ایران را پیدا کردم و از این مساله اصلا ناراحت نیستم.
هم اکنون که علی رغم میل باطنی ام از طرف سازمان تامین اجتماعی بازنشسته شده ام، مشغول تحقیق و کار پژوهشی هستم و از جمله فعالیت هایم این است که به صورت افتخاری جدیدترین مقالات علمی پزشکی را ترجمه می کنم و در اختیار جامعه پزشکی قرار می دهم.

 


نظرات شما()

موضوعات یادداشت


خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
: موضوعات
: برای شما
دکتر محمودی شوشتری - حبیبیان
:جستجو

به شوشتر می اندیشم
باور نکردنیمتنیاداشت ها
و پیام‏ها را بکاوید!


 
یــــاهـو